ناگفته ها

گذری بر زشتی ها و زیبایی های پنهان

ناگفته ها

گذری بر زشتی ها و زیبایی های پنهان

جدایی

چند وقت پیش بود، وقتی ایران بودیم، تو فامیلمون حرف جدایی دو نفر پیش اومده بود... میدونین که این جور وقت ها هر کسی یه نظری میده. یکی میگه تقصیر مرده یکی دیگه میگه نه بابا تقصیر زنه و شاید همین هم باعث میشه تا اون دو نفر کارشون خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکنن تموم بشه و وقتی چشماشونو باز میکنن دیگه هیچ چی از زندگی چند سالشون نمونده باشه... تو اون ماجرا هم خود من یکی بودم که با شدت هر چه تمام تر میگفتم باید زودتر تکلیف رو یکسره کرد. آخه داستان این بود که آقاهه رفته بود دنبال یه خانوم دیگه!!!! (وای خدا مرگم) و همه میگفتن باید اون مرد رو تیکه تیکه کرد چون لیاقت نداره...و طبیعیه که خانمه هم میگفت دیگه نمیخوام قیافشو ببینم... اما شاید وجود بچه تو اون زندگی باعث شد که هنوز هم دارن با هم ( البته اگه بشه اسمشو با هم بودن گذاشت) زندگی میکنن...

واقعا اینایی که در این شرایطن وقتی دارن وارد زندگی مشترکشون میشن هیچوقت فکر میکردن که ممکنه یه روز به این شدت از طرفشون متنفر بشن طوری که وجودش در کنارشون باعث آزار بشه؟؟؟ همه ما هایی که ازدواج کردیم به یه امید هایی بوده. واسه این که بتونیم یه زندگی آروم و پر از عشق بسازیم. هر کس هم به نصفیش رسیده باشه باید اسم خودش رو موفق بذاره و امیدوارم هر کسی این ها رو میخونه و بعدش فکر میکنه که آیا من خوشبختم به نتیجه بالاتری برسه. اما زندگی مشترک همه چیزش فقط بودن یه نفر در خونه ای که زندگی میکنی نیست. همش شام و ناهار خوردن با هم نیست و همه چیز در خرج خونه در آوردن برای مرد و شام درست کردن برای زن نیست. این تفکریه که خیلی ها داشتن و شاید هم دارن. اما من معتقدم تو زندگی دوست بودن بهتر از زن و شوهر بودنه. این که دو طرف حرف همو بفهمن، این که تو بدونی طرفت میدونه تو از چی خوشت یا بدت میاد و براشون ارزش قائله... ایناست که زندگی رو میسازن و فکر میکنم اون ها که به مرز جدایی میرسن بدون این که خودشون بدونن این حس از تو زندگیشون رفته و اصلا طرفشون اون ها رو نمیبینه یا براش مهم نیست....

ولی فرض کنیم به اینجا رسید یکی... حالا چی؟ بسم الله؟ هر کی بره پی کارش؟ تا کی باید تلاش کرد واسه اون زندگی؟ چه چیزای دیگه ای هستن که با بدست آوردن آرامش و راحتی بعد از جدایی، به آسونی از دست میرن؟؟ شاید خنده دار به نظر برسه ولی اولین چیز اینه که احساس میکنی نصف از وجودت نیست . شاید نصفه بدش بوده شاید هم خوبش. کی میدونه!؟! حالا دیگه هر دو طرف عادت کردن به این که همش یه نفر تو اون خونه باشه. عصرا منتظر باشن تا اونی که تا حالا ازش بدشون میومده، برسه خونه. یا این که وقتی میرن خرید یکی رانندگی کنه اون یکی کنترل دستش باشه و آهنگ ها رو عوض کنه. یکی روزای تعطیل مثل هر روز دیگه ناهار درست کنه و اون یکی هم عین خیالش نباشه و بخواد از روز تعطیلش استفاده کنه. بدون این که بدونه که اگه یه روزی تنها بشه دیگه این لحظات رو نداره... خنده داره نه؟؟ ولی واقعیت داره. من خودم کسی هستم که هیچوقت دوست نداشتم کارم رو کس دیگه ای انجام بده. اما بعد چند سال زندگی الان این یه چیزی شده که دیگه هم برای من و هم برای فرشته عادت شده و خیلی کم شکایت داریم. میشه این عادت ها رو شکست و عوض کرد اما این که نتیجه خوبی بده معلوم نیست.

تموم حرف اینه که اون هایی که تصمیم به جدایی میگیرن چقدر دارن درست فکر میکنن و چقدر میتونن مطمئن باشن که اولین لحظه ای که تنها شدن هزار بار آرزوی برگشتن به اون زندگی که تا حالا فکر میکردن براشون جهنمه رو داشته باشن. شاید هم همینه که بعضی ها بعد چند سال برمیگردن دوباره سراغ هم و با هم زندگی میکنن....میخوام بگم بعضی وقت ها فکر کردن به چیزای بد که همیشه ازش بدمون میاد بد نیست... گاهی وقت ها فایده داره... چون میفهمیم چی داریم و قدرشو نمیدونیم....

بزرگ تر ها...

این یه امر طبیعیه که هر روز که از زندگی هر کدوم از ماها میگذره، به چیزهای جدیدتری میرسیم و به قول خودمون به تجربه مون افزوده میشه و شاید همینه که اونهایی که سن بالاتری دارن همیشه به جوونترهای میگن که فلان کار رو نکن چون نتیجه خوبی نداره. شاید خودشون همون لحظات رو گذروندن. اما واقعا این همیشه برای من سوال بوده که چطور این همه تجربه بدست میاد. شاید بتونیم بگیم اون زمان ها مشکلات برای افراد بیشتر بوده و سختی زندگی خیلی بیشتر بوده واسه همین هم همه مجبور به دست و پنجه نرم کردن با اون ها بودن و خلاصه نتیجه این میشده که همه چیز تو مسیر زندگیشون قرار میگرفته و آخر سر هم در هر موردی که فکرشو بکنیم یه تجربه داشتن. اما حالا چی؟ خیلی چیزها دیگه اتفاق نمیفته، خیلی روابط وجود نداره و شاید به این راحتی دیگه این همه تجربه رو نشه کسب کرد؟

هر کدوم از ماها یه روش و منشی برای زندگی داریم. یکی خیلی بودن با دوستاش براش مهمه و سعی میکنه که از اون ها الگو بگیره. یکی هم به این راحتی ها با کسی جور نمیشه و به اصطلاح توی خلوت خودش راه نمیده چون فکر میکنه هر کسی ارزش اینو نداره که وقت براش صرف بشه...من واسه خودم یه خط مشخص دارم و انصافا که تا حالا همیشه به اون چیزی که میخواستم دست پیدا کردم. اون هم اینه که همیشه حرف و صحبت دیگران رو هر چند بی ارزش میشنوم. من معتقدم هر کسی، هر چقدر هم بی ارزش و بی فایده، برای من یه فایده خیلی واضح داره و اون هم اینه که اگه خوب باشه ازش چیزی یاد میگیرم و اگه هم بد باشه باز هم به من یاد میده که چقدر کارها و رفتار و حرف های اون میتونه بد باشه و نباید انجام داد. میدونم که از شنیدن هیچوقت انسان ضرر نمیکنه. البته به شرطی که به موقع متوجه بشی و زیاد از حد وقتت رو صرف موضوعات بی ارزش نکنی. گاهی وقت ها کسانی بودن توی زندگی من که فقط و فقط کارهای بیهوده و زشت انجام دادن و من خیلی با آرامش به حرف هاشون گوش دادم ... شاید فقط به همین دلیل هم بوده که دیگه هیچ وقت کارهای اون ها رو تکرار نکردم چون به زشتی اون پی بردم و دیگه واسم قابل تصور بوده 

.

اما یه چیز میدونم به این راحتی دیگه اتفاق نمیفته و اون هم شاید خصوصیت مدیریت داشتن بزرگ های خانواده است. چیزی که یه پدربزرگ یا مادربزرگ اگه داشته باشه تا سالیان سال و شاید هم نسل ها همیشه با هم و درکنار هم میمونن. اما همه ما دیدیم که با رفتن اون ها به یکباره خیلی از خانواده ها از هم پاشیدن و انگار همه منتظر بودن تا از شر این شرایط خلاص بشن. و این بزرگترین خصوصیتیه که یه بزرگ خانواده میتونه داشته باشه. اگه خانواده ای این نعمت رو داشته باشن، باید همیشه شاکر خدا باشن و اگه هم ندارن یه روزی به نداشتنش حسرت میخورن.

همه این حرف ها رو زدم که بگم حالا تکلیف این نسل جدید که خانواده هاشون کم جمعیت شده چیه؟؟ اولا بچه نمیخوان یا اگه میخوان یه دونه بیشتر نمیخوان و ثانیا نصفیشون اینور دنیان و نصفی دیگشون اون ور دنیا، چیه؟ اصلا کسی دوروبرشون نیست که بخوان جمع بشن.... اگه خیلی خوش شانس باشن فقط دوتا خواهر یا برادرشون پیششونه... چه برسه به مادر و پدر...

واقعا واسه کسانی که همیشه خیلی دوست دارن دور هم باشن... خیلی سخت شده!! نه عیدی نه شب چله ای...