بعله... بالاخره آرزو به دل نموندیم و قبل رفتن به ایران، استاد بزرگ آواز ایران رو از نزدیک دیدم. فراموش نشدنی بود. به هیچ صدای سازی گوش نمیدادم و فقط و فقط صدای استاد شجریان بود که تمام موهای بدنم رو از جا بلند میکرد...
صدایی که سالها تجربه و تلاش پشت اون پنهان بود و صدایی که صد البته با سالهای جوونی فرق داشت. حالا دیگه کهولت سن توی صدا مشخص بود و دیگه نمیشد مثل کنسرت بم چشم ها رو ببندیم و بگیم این صدای همایونه یا خودش؟ ولی 2 ساعت اجرا بدون لکنت، بدون اجرای اشتباه و با تسلط کامل تنها و تنها از عهده این مرد بزرگ بر میامد.
تنظیم قطعات و آهنگسازی ها، انتخاب دستگاه ها و همخوانی شعر با دستگاه فوق العاده بود. مجید درخشانی عالی عمل کرده بود. بدون نقص و اشتباه. ولی عدم همخوانی گروه و تفاوت سطح نوازندگان – حتی مجید درخشانی – با خواننده کاملا مشهود بود و تقریبا کمتر نوازنده ای بود که در اجرا تکنوازی خودش یک باری رو حداقل خارج نزنه. البته آب و هوای سیدنی و رطوبت بالا هم بی تاثیر نبود ولی انصافا زدن ساز کنار این مرد بزرگ خیلی سخته و به نظر من نباید این رو به حساب نکته منفی اونها گذاشت. تا نوازنده با ساز خوب و با خواننده خوب همصدا نشه، نوازنده نمیشه. ناگفته نماند که تمام این نوازنده ها با سازهای غیرتخصصی خودشون که همون سازهای جدید استاد هستند مینواختند و معرفی سازهای جدید استاد که به عقیده من علت اصلی برگزاری این تور بزرگ کنسرت در دنیاست، خلا خیلی از صداها رو در موسیقی ما پر کرده بود.
از حاشیه ها نمیخوام بگم که اونوقت دوباره میزنم تو ناگفته ها که مثلا گریه یه بچه در همون اول کار تمرکز استاد رو به هم زد و در کمال ارامش کنسرت رو قطع کرد و خواست که بچه رو ببرن بیرون. یا مثلا سوت و کف زدن های بیمورد در هنگام آواز و تکنوازی که آدم رو به یاد کافه های زمان قدیم وقتی که ایرج چهچه میزد مینداخت و فریاد "براوو" وقتی که شعر سیاسی میشد... اینا دیگه عادی شدن برای جاهایی که هموطن های عزیز هستن. انگار هرجا بریم ایرانیهاش همون رنگن!
راستی، عکس های این کنسرت توی فیس بوکمه.
خلاصه استاد اومد و رفت... نمیدونم دیگه کجا و کی میتونم ببینمش و صدای رویایش رو بشنوم. اما از اون آرزوهاییه که هیچوقت از دل من بیرون نمیره.
زنده باشی و سلامت استاد.
شاید برای خیلی ها که سالها در انتظار شنیدن صدای بزرگترین استاد آواز ایران بودند، این خبر یکی از بهترین و جذابترین خبرهایی بوده باشدکه تا به حال شنیده اند. بعد از سالها برگزاری کنسرت خواننده های به اصطلاح لس آنجلسی که حال و هوای دیگری داشتند، یک تنوع آن هم از نوع سنتی برای فضای ایرانیان مقیم استرالیا لازم به نظر میرسید.
چند سال پیش بود که استاد شجریان سکوت خود را در عرصه موسیقی در داخل کشور شکست و دست به اجرای یک کنسرت در تالار وزارت کشور زد. کنسرتی که همانند یک باران در بیایان رو به زوال موسیقی سنتی کشور زندگی دمید و همه امیدها را برای شنیدن موسیقی فاخر دوباره زنده کرد. اگرچه کنسرت های دیگری در آن زمان توسط بزرگان موسیقی اجرا میشد، اما خلا ناشی از عدم حضور بزرگان این هنر کاملا به چشم میخورد. اساتیدی چون محمد رضا شجریان، جلیل شهناز، محمد رضا لطفی، فرهنگ شریف و بسیاری از نوازندگان صاحب سبک که مدت ها به خاطر دلایلی که بر همگان روشن است به دیاری دیگر سفر کرده بودند و سهم ایرانیان تشنه موسیقی تنها شنیدن صدای ضبط شده هنرنمایی آنان بود.
سال 1386 به اذعان بسیاری از طرفداران موسیقی پربارترین سال در زمینه موسیقی سنتی بعد از انقلاب بود. افتتاح سالن بزرگ وزارت کشور در دوران ریاست جمهوری محمد رضا خاتمی، نوید فراهم شدن یک بستر مناسب برای اجرای با کیفیت برنامه های هنری بود و الحق که چه شایسته از آن بهره گرفته شد. کنسرت استاد شجریان، استاد علیزاده و گروه کامکارها در این سالن به همراه کنسرت استاد لطفی و گروه های سه گانه شیدا در کاخ نیاوران و چندیدن کنسرت متعدد دیگر به معنای بازگشت دوباره و زنده شدن موسیقی سنتی بود. مشتاقان زیادی در آن سال به دیدن کنسرت ها رفتند و بر پایه آمار فروش میلیونی بلیط ها – فقط تهران - بی سابقه بود.
اما همواره سهم ایرانیان خارج از کشور، به ویژه آنهایی که در آمریکا و یا اروپا زندگی میکردند بیشتر از بقیه بوده و شاهد آن بودیم که بزرگترین تورها و برنامه ها از آمریکا، کانادا و کشورهای اروپایی آغاز میگردید و در پایان در صورت فراهم شدن شرایط در ایران و آن هم تنها در تهران به اجرا در میآمد. به جرات میتوان گفت که سهم استرالیا در چند سال گذشته از این سبد فرهنگی خیلی ناچیز بوده و به جز کنسرت استاد جلال ذوالفنون در سال گذشته، دیگر شاهد هنرنمایی هیچ بزرگی نبوده ایم. البته نمیتوان بر این امر خرده گرفت چون عوامل زیادی همچون نبود تعداد زیاد ایرانیان در شهرهای مهم، رده سنی هموطنان مقیم و از همه مهمتر شرایط اقلیمی و دوری راه که تاثیر بسیار زیادی بر سازهای سنتی ما دارد، هر برگزارکننده ای را به تردید باز میدارد.
با توجه به افزایش رو به رشد جمعیت ایرانیان در استرالیا به دلیل سیل عظیم مهاجرت به این کشور، که اغلب در محدوده سنی 30 تا 40 سال می باشند، شاهد نسل جدیدی هستیم که در بطن جامعه ایران و با آن فرهنگ بزرگ شده اند و بیش از این که عادت به کنسرت خواننده های لس آنجلسی کرده باشند، زمزمه موسیقی سنتی را از دوران بچگی در گوش خود شنیده اند و این میتواند عامل موفقیت یک برگزار کننده هوشمند باشد. کلید خوردن کنسرت استاد شجریان در چند شهر از جمله سیدنی میتواند نقطه شروعی برای یک آزمایش خوب در این ورطه باشد. اگرچه از کوچک تا بزرگ، متولد ایران یا استرالیا، همه و همه از شنیدن صدای این هنرمند بزرگ که شاید تنها و تنها شاهد بازمانده از دوران طلایی موسیقی ما و دارنده ارزنده ترین تجربه ها از همنفسی با اساتید نسل گذشته می باشد، لذت میرند، اما باید منتظر لحظه بسته شدن درهای سالن در روز اجرا ماند تا مشخص شود که استرالیا هم میتواند به عنوان یک نماینده در ترویج موسیقی اصیل ایرانی وارد این عرصه شود یا نه.
در انتظار شنیدن صدای "خسروی آواز ایران" مینشنیم تا شاهد طنین اندازی صدای او در فضای این قاره پهناور باشیم. اگر چه دیگر خبری از "سپیده" ها و "بیداد" ها و "فریاد"ها نخواهد بود و اسامی بزرگی همچون "لطفی"، "علیزاده"، "ذوالفنون"، "فرهنگ فر"، "پایور" در گروه او به چشم نمیخورند (نباید حضور مجید درخشانی را نادیده گرفت) اما بی شک صدای او به تنهایی زنده کننده بسیاری از خاطره ها و لحظه های شیرین در ذهن من و شما خواهد بود.
بالاخره فیلم Percy Jackson & the Lightening Thief اومد و روز اول رفتیم سینما دیدیمش. خیلی قشنگ بود. نه به پیچیدگی هری پاتر و اواتار . ولی داستان خیلی قشنگ در مورد خدایان! جلوه های ویژه هم خیلی بی عیب و نقص بود. فقط نمیدونم چرا خیلی معروف نشده هیچ جا!
از وقتی اومدیم اینجا دیگه تحریم سینمای ایران رو شکستیم و فیلم ها رو از اینترنت دانلود میکنیم و خلاصه هر شب یه فیلم ایرانی! بالاخره از هر 10 تا فیلم یه دونه هم قشنگ پیدا میشه توشون. اما جالب اینه که همه فیلم ها رفتن به سمت کمدی و طنز و الحق که بعضی هاشون واقعا خنده دارن. آخریشون هم که دیدیم "پسر تهرونی" بود. کارگردانیش خیلی بهتر از بقیه فیلم هاست و فکر میکنم نقطه قوتش هم به بازیگردانی شریفی نیا بر میگرده که واقعا از همه خوب بازی گرفته.
راستی بعد از اون جریانات همه به بدترین شکل با شریفی نیا برخورد کردن، هو کردن و مسخره کردن و ...واقعا کار درستی بود؟ چقدر همه مطمئن بودن که شریفی نیا با کمال میل توی مراسم تحلیف شرکت کرده؟؟ چون اولین بار نیست که خیلی ها به اجبار در یه سری برنامه ها شرکت می کنن. مگه خیلی ها نبودن که توی دادگاه اعتراف به جاسوسی کردن؟؟؟ خلاصه میگم همه هم مطمئن هستم که گرفتیم ... آبی که ریخته شد دیگه جمع نمیشه. کاش صبرمون بیشتر بود. کاش زود قضاوت نمیکردیم.
ایران که بودیم، همون زمانی که به هر دری میزدیم تا پول در بیاریم، با یکی از دوستام میشستیم و خیلی وقت ها فکر میکردیم که چه جوری میشه به ساده ترین راه پول در آورد. خیلی لذت داشت چون همیشه میفهمیدیم که ای بابا چقدر ملت دارن پول در میارن اما عجیبه که ما نمیتونیم و هر وقت هم میخواستیم همون راه رو بریم، میخوردیم تو دیوار. یا دولت وارداتش رو ممنوع میکرد یا وزارت فلان اجازه نمیداد... خلاصه اومدیم استرالیا و نشد که پولدار بشیم.
اما یه فکر همیشه توی ذهن من بود و اون هم صنعت الکل و مشروب بود. با اون فرهنگی که ما توی ایران داشتیم و شاید البته صحیح هم بود چون ممنوعیت اون یه قانون دولتی بود، هیچوقت کسی جرات نمیکرد از این قضیه بلند بلند یاد کنه و همیشه فقط همه افسوس نداشتن و نخوردنش رو میخوردن. گیر اوردنش مصیبت بود. باید زنگ میزدی به فلان آدم، اون هم اگه حال داشت و چیزی براش مونده بود، بسته به این که توی کردستان پخش کننده رو گرفته بودن یا نه، با یه قیمت نجومی یه شیشه بهت میداد. تازه باید میرفتی کنار خیابون مثل این دزدا، پول میدادی و بسته رو تحویل میگرفتی. وقتی هم میخواستی بخوری باید قطره قطره میخوردی که زود تمام نشه. البته اشهد هم میگفتیم چون معلوم نبود دستی پر شده باشه یا نه!!!در جامعه ما همیشه تصور از یه فردی که الکل میخوره، چیزی به جز یه آدم لاابالی که کنترل نداره و حرکات شنیع انجام میده نبود. البته حق هم داشتن، چون نتیجه زیاده روی ها در عروسی ها و مهمونی ها چیزی به غیر از این نبود. بماند که همیشه میگفتن میرین جهنم!
هر چند توی سفرهای کوتاهی که اینور و اونور میرفتم، بالاخره توی اون شهر ها همه چی فراهم بود اما فرصت ریز شدن در اون نبود تا این که اومدیم اینجا. یکی از بزرگترین فروشگاه های فروش نوشیدنیهای الکلی در اینجا که شاید بیشتر از هزاران مدل شراب قرمز، سفید، ودکا، ویسکی و ... داره و از سراسر دنیا هر چی بخواین داره، به یکی از بزرگترین تفریحات من تبدیل شده. خیلی وقت ها میرم توش قدم میزنم بدون این که چیزی بخرم و فقط از تنوع مدل ها و طعم ها لذت میبرم. اینجا هم مثل خیلی از کشور ها مشروبات الکلی دشمنان زیادی داره و به خاطر کم کردن مصرفش مالیات اون و درنتیجه قیمت اون رو بالا بردن. اما جالب اینه که هر جمعه شب (همون شب جمعه ایرانی!!!!) هیاهوی عجیبی توی این فروشگاه ها هست و همه دارن برای آخر هفته شون کارتون کارتون خرید میکنن که مبادا بی مشروب بمونن. معروف ترین شراب قرمز، شراب شیرازه که البته هیچ کس نمیدونه مال ایرانه و فقط میگن شراب شیراز.
این صنعت علاوه نه تتها در اینجا که در تمام دنیا، یه صنعت مافیایی و پر دردسره که نتیجه خیلی خوبی برای صاحبان اون داره و سود بیشمار. واقعا نتونستم حساب کنم در طول یه جمعه شب که همه از ساعت 5 بعد از ظهر میریزن توی بار و تا نصفه شب اونجان چند تا بطری خالی میشه. اما فقط میدونم که چیزیه که استاپ نداره و حتی روزهای معمولی وقتی رستوران ها رو نگاه میکنین همه به عنوان تنوع با ناهار ظهرشون حداقل یه گیلاس شراب میخورن...
لقب "اسلامی" کشور ما، علاوه بر این که جلوی خیلی از تجارت ها رو گرفته، ادم ها رو هم از داشن یه سری چیزها محروم کرده. واقعا شاید لازم باشه تا هر کسی یه بار هم که شده با آزادی کامل، در یه شب آروم در کنار آب، توی یه رستوران بشینه و در کمال آرامش یه لیوان شراب قرمز رو در مدتی بیشتر از یه ساعت بنوشه تا بفهمه که میتونسته چه چیزهایی توی زندگی داشته باشه که حالا ازش گرفتن. واقعا تمام لذت زندگی در این لیوان نیست، اما لذت هایی هستن که تا نچشی زندگیت کامل نمیشه.
چند روز پیش بود که یه فیلم به چشمم خورد که توش حامد بهداد بازی میکرد و از اونجایی که از بازیش خوشم میاد دانلود کردیم و دیدیم. به اسم دل خون! به کارگردانی فیلم و اینها کاری ندارم اما نقشی که بهش داده بودن یه مردی بود که عاشق همسرش بوده اما به دلیل شک بهش اونو میکشه و حالا توی زندان منتظر اعدام شدن بود. تقریبا میشد حدس زد که چه جوری بازی میکنه و دیگه تیکه هاش و حرف زدن هاش برای همه شناخته شده است اما واقعا باید اعتراف کنم که مثل همیشه قوی بازی کرده بود و کاملا هر لحظه میشد حس ترس، عشق، تنفر و خیلی چیزهای دیگه رو از چشماش خوند.
داشتم به این فکر میکردم که وقتی صحبت یه نفر میشه، یکی که معروفه حالا به هر دلیلی، قبل از هر چیزی بیشتر میگردیم ببینیم در موردش چی میگن و بعد در نوبت آخر در مورد حرفه اون طرف قضاوت میکنیم. میدونم که این خصوصیت مخصوص فقط ما ایرانی ها نیست. اینجا و یا هر جای دیگه دنیا هم وقتی مثلا فلان سیاست مدار یا خواننده یا ورزشکار یه کاری اشتباه خارج از زندگی حرفه ایش انجام میده، خیلی ها ازش رو برمیگردونند. مثل همین "تایگر وود" معروف که به خاطر رابطه با یه زن دیگه تا مدت ها از مسابقات گلف به دور بود...
ما هم کم نداریم از این چیزها. مثلا هر هفته منتظریم تا توی برنامه نود یکی یه کار زشتی کرده باشه و بعد از این بگیم همون فوتبالیسته که فلان کار رو کرد. یا مثلا هنرپیشه ای که با زنش بد رفتاری میکرد یا خواننده ای که خیلی بی ادب بود.اما یه خط قرمزهایی توی دنیا هست که به خود افراد بستگی داره و باید یه نفر با تمام وجود بخواد تا بتونه که از اون خط قرمزها پاشو فراتر نذاره. مثلا توی موسیقی سنتی ما هر وقت حرف از محمد رضا لطفی میاد یه حرف هایی پشت سرش هست. یا خانواده کامکارها یا حتی بزرگترین شخصیت موسیقی کشورمون، محمدرضا شجریان. همه خوب یادمونه که تا مدتها مسایل شخصی زندگی اون بیشتر از کارهای جدیدش برای همه جذاب شده بود...
آیا واقعا وقتی یه نفر مثلا خوب ساز میزنه اما مثلا زنش رو طلاق داده از دید ما ساز زدنش هم بی ارزش باید باشه؟ چرا وقتی یه هنرپیشه با تمام وجود بازی میکنه اما مثلا حاضر نیست سر پول دستمزدش کوتاه بیاد دیگه خیلی محبوبیت نداره؟ مگه این افراد قراره همه جوره الگوی جوونها باشن؟ آیا نمیشه فقط به اون وجه تخصصیشون نگاه کنیم؟ همه دنیا میدونن که زندگی بتهون چی بوده، اما وقتی سمفونی اون رو یه گروه دوباره اجرا میکنن، فکر نمیکنم مرتب بگن " خیلی قشنگه اما حیف که بتهون آدم درستی نبوده"!
فکر کنم اگه بتونیم زندگی تخصصی افراد رو از زندگی روزمرشون جدا کنیم، اونوقت بتونیم درست تر نظر بدیم. شاید اونوقته که بفهمیم داشتن دو تا زن، پای منقل بودن و یا هر چیز دیگه ای حارج از دنیای تخصصی افراد، نمیتونه ذره ای از ارزش هنر و تجربه اونها کم بکنه.