-
استاد باز هم به شهر ما میاید؟؟؟
پنجشنبه 20 خرداد 1389 06:27
Normal 0 false false false EN-AU X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 بعله... بالاخره آرزو به دل نموندیم و قبل رفتن به ایران، استاد بزرگ آواز ایران رو از نزدیک دیدم. فراموش نشدنی بود. به هیچ صدای سازی گوش نمیدادم و فقط و فقط صدای استاد شجریان بود که تمام موهای بدنم رو از جا بلند میکرد... صدایی که سالها تجربه و تلاش...
-
شجریان به شهر ما میاید...
پنجشنبه 20 اسفند 1388 06:03
شاید برای خیلی ها که سالها در انتظار شنیدن صدای بزرگترین استاد آواز ایران بودند، این خبر یکی از بهترین و جذابترین خبرهایی بوده باشدکه تا به حال شنیده اند. بعد از سالها برگزاری کنسرت خواننده های به اصطلاح لس آنجلسی که حال و هوای دیگری داشتند، یک تنوع آن هم از نوع سنتی برای فضای ایرانیان مقیم استرالیا لازم به نظر...
-
بی ربط!
جمعه 23 بهمن 1388 17:27
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 بالاخره فیلم Percy Jackson & the Lightening Thief اومد و روز اول رفتیم سینما دیدیمش. خیلی قشنگ بود. نه به پیچیدگی هری پاتر و اواتار . ولی داستان خیلی قشنگ در مورد خدایان! جلوه های ویژه هم خیلی بی عیب و نقص بود. فقط نمیدونم چرا خیلی معروف نشده...
-
مشروبات الکی!
شنبه 10 بهمن 1388 19:21
ایران که بودیم، همون زمانی که به هر دری میزدیم تا پول در بیاریم، با یکی از دوستام میشستیم و خیلی وقت ها فکر میکردیم که چه جوری میشه به ساده ترین راه پول در آورد. خیلی لذت داشت چون همیشه میفهمیدیم که ای بابا چقدر ملت دارن پول در میارن اما عجیبه که ما نمیتونیم و هر وقت هم میخواستیم همون راه رو بریم، میخوردیم تو دیوار....
-
قضاوت
شنبه 3 بهمن 1388 16:47
چند روز پیش بود که یه فیلم به چشمم خورد که توش حامد بهداد بازی میکرد و از اونجایی که از بازیش خوشم میاد دانلود کردیم و دیدیم. به اسم دل خون! به کارگردانی فیلم و اینها کاری ندارم اما نقشی که بهش داده بودن یه مردی بود که عاشق همسرش بوده اما به دلیل شک بهش اونو میکشه و حالا توی زندان منتظر اعدام شدن بود. تقریبا میشد حدس...
-
مهاجرت گرد
سهشنبه 15 دی 1388 16:54
گفتیم 5 دسامبر که شد میام اینجا یه چیزی مینویسم به مناسبت سالگرد ورودمون به این کشور... ماشالله هزار ماشالله حافظه نیست که... یادم رفت... ولی هنوزم دیر نشده. ما یه سال و یه ماهه شدیم! آره یک سال پیش بود که اومدیم اینجا. وقتی رسیدیم همه چیز مبهم و نامعلوم بود و واقعا استرس زیادی داشتیم. خیلی چیزها واسمون جدید و جذاب...
-
جدایی
شنبه 23 آبان 1388 13:37
چند وقت پیش بود، وقتی ایران بودیم، تو فامیلمون حرف جدایی دو نفر پیش اومده بود... میدونین که این جور وقت ها هر کسی یه نظری میده. یکی میگه تقصیر مرده یکی دیگه میگه نه بابا تقصیر زنه و شاید همین هم باعث میشه تا اون دو نفر کارشون خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکنن تموم بشه و وقتی چشماشونو باز میکنن دیگه هیچ چی از زندگی...
-
بزرگ تر ها...
دوشنبه 11 آبان 1388 13:47
این یه امر طبیعیه که هر روز که از زندگی هر کدوم از ماها میگذره، به چیزهای جدیدتری میرسیم و به قول خودمون به تجربه مون افزوده میشه و شاید همینه که اونهایی که سن بالاتری دارن همیشه به جوونترهای میگن که فلان کار رو نکن چون نتیجه خوبی نداره. شاید خودشون همون لحظات رو گذروندن. اما واقعا این همیشه برای من سوال بوده که چطور...
-
تولدت مبارک
جمعه 17 مهر 1388 15:57
تولدت مبارک فرشته من اگر چه امسال تولدت پیش هم نیستیم تا کنار هم شمع های روی کیکت رو فوت کنی، اما از همین جا برات ارزوی قشنگترین لحظه ها رو میکنم و امیدوارم به هر چی که دوست داری دست پیدا کنی.
-
حماسه دوم!
شنبه 21 شهریور 1388 18:38
خیلی وقته مطلب مینویسم ولی نمیدونم چرا نصفه ولش میکنم و آپ نمی کنم. شاید انگیزه بهم نمیده! اما دیروز چیزی دیدم و شنیدم که واجب بود نصفه شبی بنویسم حتی اگه چند خط باشه. شاید اینطوری بتونم یه ذره از اون چه وظیفه منه انجام بدم... وقتی انقلاب شد من شاید 6 ماهه بودم و هیچ چیز یادم نمیاد. جز شعر و عکس و سرود و خلاصه هر چیزی...
-
شب فراموش نشدنی!
یکشنبه 18 مرداد 1388 19:21
حیفم اومد ننویسم. دیشب یکی از قشنگترین شب هایی بود که در این دیار غربت داشتم. برای اولین بار گوگوش به استرالیا اومده بود و ما هم یکی از هزاران ایرانی بودیم که به کنسرتش رفتیم. شاید خاطراتی که من از گوگوش و آهنگ هاش داشتم، همیشه به عنوان خاطرات غم انگیز زندگیم بوده و اصولا خیلی زیاد نبوده هیچوقت. چون گوگوش و آهنگ هاش...
-
سالروز ولادت با سعادت خودم!
جمعه 2 مرداد 1388 20:33
2 سال پیش وقتی، روز تولدم رسید ماتم گرفته بودم. برای اولین بار توی عمرم احساس کردم که دارم پیر میشم. چون همیشه برای خودم عدد 30 به عنوان مرز جوونی و پیری بود. چند روزی حالم گرفته شده بود اما بعدش فراموشم شد!! الان 2 سال دیگه هم از اون سال گذشته و تا چند ساعت دیگه وارد 32 سالگی می شم. البته تاریخ تولدم هم شده عین دهه...
-
شکواییه!!
سهشنبه 30 تیر 1388 19:17
حدود 2 سال پیش وقتی اولین سری از مدیران موفق ایرانی رو شروع کردم، تصور نمی کردم اینقدر مباحث کش دار بشه... اما شد! اولین پست در مورد شرکت ناظر فرزان و مدیر اون، به اسم جاوید بندرچی بود که هنوزه که هنوزه دوستان میان و نظرات رو میذارن. بعضی های موافق و بعضی ها مخالف. چند روز پیش بود که یک نامه بلند بالا از جاوید بندرچی...
-
آینده سینما کجاست؟
دوشنبه 22 تیر 1388 19:13
دیگه جزء عادت های روزمره شده که منتظر این باشیم که فیلم جدیدی اکران بشه و توش از جدیدترین تکنولوژی ها برای خلق صحنه های جذاب و جالب استفاده کرده باشن. انگار همه به صورت ناخودآگاه معتاد شدن. از اون زمانی که دایناسورها به زیباترین شکل ممکن در فیلم پارک ژوراسیک به تصویر کشیده شد خیلی نمیگذره اما جهش کیفیت جلوه های ویژه...
-
واقعیت های تمدن ۳۰۰۰ ساله
چهارشنبه 17 تیر 1388 18:54
الحمدلله که انتخابات هم به خوبی و خوشی تموم شد و همه خوشحال و سرحال به سر کارهاشون برگشتند. دیگه فیس بوک هم خلوت شده و میشه یک سری به وبلاگ ها زد ببینیم چه خبره. یادمه یه زمانی دسترسی به خواننده های لوس آنجلسی خیلی سخت بود و تنها راهش ویدیو و نوارهای وی اج اس بود که با شوهای نوروز و رنگارنگ به ما نشون میداد که آهنگهای...
-
ما و انتخابات...!
دوشنبه 18 خرداد 1388 16:04
هر کسی که من خوب میشناسه میدونه گرایش سیاسی من چیه و بیشتر طرفدار کدوم جناحم. بعله درسته... هیچ جناحی. اصولا از زمانی که در سال 78 به خاطر خاتمی جو گیر شدم و تمام پول هامو می دادم روزنامه میخریدم تا سریال های جذاب ابراهیم نبوی و اکبر گنجی رو در روزنامه خرداد و توس و جامعه بخونم دیگه هیچ وقت به طور جدی به این مسایل فکر...
-
از حرف تا عمل!
یکشنبه 3 خرداد 1388 18:38
در همه مراحل زندگی حتما برخورد داشتین با افرادی که پر از ایده و فکر هستن و هر لحظه که پیششون هستیم کلی به اصطلاح چیز یاد میگیریم. از هر دری میگن و از هر جایی که فکرش رو بکنی اطلاع دارن. تمام قانون ها رو میدونن، تمام اخبار رو شنیدن و تحلیل های جذاب می کنن و علاقه شون در اینه که این تفکرات رو با دیگران در میان بذارن....
-
دهقان فداکار!
شنبه 29 فروردین 1388 17:52
نمی دونم اسمشو چی میخواین بذارین. ولی اول مطلب زیر رو که توی روزنامه نوشته بود بخونین. خلاصه داستان اینه که یک نفر 3۵ سال بصورت داوطلب و البته بدون حقوق در یک بیمارستان کار کرده و حالا هم ازش دولت تقدیر کرده. تازه میخواد ادامه هم بده: (اگه عکسش نیومد لینکش اینجاست) نه خدا وکیلی الان تو ایران میشه همچین آدمی رو پیدا...
-
چه جوری "نه" بگیم!
جمعه 21 فروردین 1388 13:55
هر چی میخوام از فکر ایران بیام بیرون نمیشه... ناخودآگاه مجبور می شی مقایسه کنی و اونوقته که یک موضوع برای وبلاگت در میاد. از وقتی یادمه هیچ کسی نبوده که ازش یک چیزی رو بخوام و اگه نمی تونه و یا نمیخواد مستقیم توی صورتم بگه نه! روش های مختلف رو ما ایرانی ها به کار می بندیم تا بتونیم نه رو به شکل غیر واضح ادا کنیم. اگه...
-
عید شما مبارک!
جمعه 30 اسفند 1387 14:58
ما که تو سال ۸۷ هر کار کردیم نتونستیم مطلب جدید بنویسیم. مهاجرت هم شد مزید بر علت! حداقل بنویسم این آخر سالی که شاید بقول قدیمی ها تا آخر سال مطلب بنویسیم!! عید همه مبارک سال خوبی داشته باشین و فقط و فقط آرزو می کنم هر چی خیر و صلاحه براتون پیش بیاد. موفق و سلامت باشین. به امید سال جدید همراه با مطلب جدید در وبلاگ من...
-
اینجا خبری نیست !
پنجشنبه 19 دی 1387 15:42
میدونم همه دلتنگ من و نوشته هام شده بودین. واقعا شرمنده همه شدم. باور کنین از بس اینجا سرعت اینترنت پایینه (!) اصلا حال نمی کردم برم پای اینترنت. تا اینکه با خودم گفتم این راهیه که خودم انتخاب کردم. خودم خواستم که بیام بین این همه کافر، زندگی کنم... بقیه چه گناهی کردن که الان توی اینترنت سرگردونن... هیچ چی ندارن بهش...
-
اگه بار گران بودیم و رفتیم...!
جمعه 17 آبان 1387 00:41
آره دیگه. اینبار قسمت ما بود. هی نشستیم پای این وبلاگ و اون وبلاگ. همه گفتن ویزای ما اومده... ما هم دق کردیم. تا این که خدا خواست که این کیس افیسر ما مهرش رو از توی کشوی میزش در بیاره و بعد از 20 ماه بزنه روی پرونده ما! وقتی حرف از رفتن می زنی خیلی ساده است! ولی وقتی پای عمل میرسه همه جای بدنت پیچ می خوره(!). اگرچه من...
-
تعطیلات خود را چگونه گذراندید!؟
دوشنبه 6 آبان 1387 22:11
این مطلب رو می نویسم که اینقدر به من نگید چرا نمی نویسی. واقعیتش اینه که موضوعات زیادی در طول روز به ذهنم میرسه اما درگیری های این چند وقته دل و دماغ پای کامپیوتر رو هم ازم گرفته، چه برسه به آپ کردن یک مطلب جدید. اما سعی میکنم (قول می دم) از این به بعد حداقل هفته ای یکبار یک چیزی بذارم تا همه با هم برین حالشو ببرین....
-
هنرمندان ایرانی (۱)
چهارشنبه 17 مهر 1387 23:43
از سال 1378 بود که به طور جدی درگیر موسیقی شدم. علاقه خیلی زیاد من به موسیقی سنتی، که شاید بشه به اون به یک دید موروثی در خانوادمون نگاه کرد، باعث شد تا در اولین فرصتی که بدست اوردم با کمک ساز پدربزرگم (خدا بیامرزدش) آموزش تار رو شروع کنم. از اون سال تا به الان که حدود 10 سال میگذره با خیلی افراد اعم از نوازنده،...
-
چه کسی کلاه مرا جابجا کرد؟!
یکشنبه 24 شهریور 1387 23:53
داستان قلعه حیوانات جرج اورول رو کمتر کسی هست که نخونده باشه. یک برداشت به ظاهر ساده اما در عین حال بسیار زیبا از سرنوشت جوامعی که دچار یک تحول سیاسی – یا به عبارتی انقلاب – میشن. داستانی که در اون هر یک از حیوانات، فراخور تصوری که انسان ها از اون ها دارن در جایگاه مناسب خودشون قرار گرفتن: خوک، گوسفند، گاو و .... شاید...
-
حسنی نگو، یه دسته گل؟
شنبه 9 شهریور 1387 23:41
چه خوب بود اگر آدما می دونستن که باید همه چیزشون با هم بخونه. فقط ظاهر به لباس و کفش و کمربند و ساعت نیست. چیزهای دیگری هم هست که دیده نمیشن ولی دیگران کاملا حسشون می کنن. مثل بو! مطمئن هستم که برای همه ما پیش اومده که در یک جمع قرار گرفتیم و اولین چیزی که اذیتمون کرده، بوی بد یکی از افراد اونجا بوده. حالا مهم نیست که...
-
تکنولوژی را درست مصرف کنیم!
شنبه 2 شهریور 1387 00:18
میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره. نمونه بارزش هم خود من هستم! هر کاری که بگین بلد بودم یا برای دیگران انجام دادم، برای خودمون نشد که انجام بدم. مثلا همیشه windows لب تاپ سرعتش پایینه، نرم افزارهایی رو که میخوام ندارم! و باید از دیگران بگیرم. عشق فیلم دارم ولی خیلی وقته که دستگاه دی وی دی مون ناز می کنه و هر چیزی...
-
ما و این همه خوشبختی محاله...!
یکشنبه 27 مرداد 1387 23:48
واقعا فکرشو نمی کردم یک روز اینقدر جو زده بشم که یک ساعت تمام پای برج میلاد بایستم و چند تا نور افکن رو تماشا کنم. اما شاید علت اصلی این اشتیاق این بود که ببینم بالاخره این چهارمین برج مخابراتی بلند دنیا، قبل از این که به رتبه پایین تر سقوط کنه، افتتاح میشه یا نه. و نیمه شعبان فرصت خوبی بود تا اولین نورپردازی برج...
-
یک روز خوب!
جمعه 18 مرداد 1387 22:34
پنجشنبه این هفته روز خوبی بود تا بعد از گذشت یک سال از آخرین باری که به سد لتیان رفته بودم، بتونم برنامه ای جور کنم و با یکی از دوستان برم اونجا واسه ماهیگیری. شاید برای شما کمی تعجب آور باشه که برای ماهیگیری این همه راه میرم اونجا. ولی واقعیتش اینه که اونقدر فضای اونجا آرام بخشه که اگه میتونستم هر هفته میرفتم!!...
-
به بهانه روز مبارزه با سلاح های شیمیایی
یکشنبه 9 تیر 1387 23:07
" یکروز یک پادشاه در جنگل گم میشه و بعد از چند روز در حالیکه از گرسنگی شدید دیگه امیدی به زنده موندن نداشته، به کلبه یک پیرمرد میرسه. پیرمرد هم تنها بزی که داشته رو میکشه و برای پادشاه غذا درست می کنه و اون رو از مرگ نجات میده. وقتی پادشاه به قصر برمیگرده، دستور میده تا اون پیرمرد رو بیارن. اونوقت از درباریان میپرسه...