این یه امر طبیعیه که هر روز که از زندگی هر کدوم از ماها میگذره، به چیزهای جدیدتری میرسیم و به قول خودمون به تجربه مون افزوده میشه و شاید همینه که اونهایی که سن بالاتری دارن همیشه به جوونترهای میگن که فلان کار رو نکن چون نتیجه خوبی نداره. شاید خودشون همون لحظات رو گذروندن. اما واقعا این همیشه برای من سوال بوده که چطور این همه تجربه بدست میاد. شاید بتونیم بگیم اون زمان ها مشکلات برای افراد بیشتر بوده و سختی زندگی خیلی بیشتر بوده واسه همین هم همه مجبور به دست و پنجه نرم کردن با اون ها بودن و خلاصه نتیجه این میشده که همه چیز تو مسیر زندگیشون قرار میگرفته و آخر سر هم در هر موردی که فکرشو بکنیم یه تجربه داشتن. اما حالا چی؟ خیلی چیزها دیگه اتفاق نمیفته، خیلی روابط وجود نداره و شاید به این راحتی دیگه این همه تجربه رو نشه کسب کرد؟
هر کدوم از ماها یه روش و منشی برای زندگی داریم. یکی خیلی بودن با دوستاش براش مهمه و سعی میکنه که از اون ها الگو بگیره. یکی هم به این راحتی ها با کسی جور نمیشه و به اصطلاح توی خلوت خودش راه نمیده چون فکر میکنه هر کسی ارزش اینو نداره که وقت براش صرف بشه...من واسه خودم یه خط مشخص دارم و انصافا که تا حالا همیشه به اون چیزی که میخواستم دست پیدا کردم. اون هم اینه که همیشه حرف و صحبت دیگران رو هر چند بی ارزش میشنوم. من معتقدم هر کسی، هر چقدر هم بی ارزش و بی فایده، برای من یه فایده خیلی واضح داره و اون هم اینه که اگه خوب باشه ازش چیزی یاد میگیرم و اگه هم بد باشه باز هم به من یاد میده که چقدر کارها و رفتار و حرف های اون میتونه بد باشه و نباید انجام داد. میدونم که از شنیدن هیچوقت انسان ضرر نمیکنه. البته به شرطی که به موقع متوجه بشی و زیاد از حد وقتت رو صرف موضوعات بی ارزش نکنی. گاهی وقت ها کسانی بودن توی زندگی من که فقط و فقط کارهای بیهوده و زشت انجام دادن و من خیلی با آرامش به حرف هاشون گوش دادم ... شاید فقط به همین دلیل هم بوده که دیگه هیچ وقت کارهای اون ها رو تکرار نکردم چون به زشتی اون پی بردم و دیگه واسم قابل تصور بوده
.
اما یه چیز میدونم به این راحتی دیگه اتفاق نمیفته و اون هم شاید خصوصیت مدیریت داشتن بزرگ های خانواده است. چیزی که یه پدربزرگ یا مادربزرگ اگه داشته باشه تا سالیان سال و شاید هم نسل ها همیشه با هم و درکنار هم میمونن. اما همه ما دیدیم که با رفتن اون ها به یکباره خیلی از خانواده ها از هم پاشیدن و انگار همه منتظر بودن تا از شر این شرایط خلاص بشن. و این بزرگترین خصوصیتیه که یه بزرگ خانواده میتونه داشته باشه. اگه خانواده ای این نعمت رو داشته باشن، باید همیشه شاکر خدا باشن و اگه هم ندارن یه روزی به نداشتنش حسرت میخورن.
همه این حرف ها رو زدم که بگم حالا تکلیف این نسل جدید که خانواده هاشون کم جمعیت شده چیه؟؟ اولا بچه نمیخوان یا اگه میخوان یه دونه بیشتر نمیخوان و ثانیا نصفیشون اینور دنیان و نصفی دیگشون اون ور دنیا، چیه؟ اصلا کسی دوروبرشون نیست که بخوان جمع بشن.... اگه خیلی خوش شانس باشن فقط دوتا خواهر یا برادرشون پیششونه... چه برسه به مادر و پدر...
واقعا واسه کسانی که همیشه خیلی دوست دارن دور هم باشن... خیلی سخت شده!! نه عیدی نه شب چله ای...
یکی از موضوعاتی که چند روز پیش بهش فکر می کردم این بود که در این دوره که هر کسی یا بچه نمی خواد یا فقط و فقط یک بچه می خواد، نسل آینده نسلی می شه که در اون هر کس نه برادری داره، نه خواهر نه خاله و دایی و عمو و عمه! اصلا به تدریج همه این نسبت ها از بین می رن... چون هر کس فقط یه دونه اس!
جالب اینه که این جریان تک نفری شدن فقط توی کشور ماست و حسیه که ایرانی ها بخاطر مشکلاتی که تو کشور دارن گریبانشون رو گرفته در حالیکه توی کشورهای دیگه بچه و خانواده اولین هدفشون بعد از ازدواجه... چیزی که توی کشور ما مرگه!! این که بخوای بعد از کلی محدودیت ازدواج کنی و با تما قرض و قوله ها یه مشکل دیگه هم به مشکلاتت اضافه کنی...
احسان عزیز باز هم آدم دلش گرم میشه وقتی میبینه هنوز ادمایی مثل تو هستن که حداقل این دغدغه رو دارن.
من خودم ادم تجربه گرایی هستم و با این که زیاد اهل ماجراجویی نیستم ولی تا حالا چیزایی که دلم میخواسته تجربه کردم و اکثرا لذت بردم. این رو قطعا میگم تو خیلی مسایل حرف بزرگترا اصلا درست نیست.اونا سناشون رفته بالا و محافظه کار شدن ولی وقتی جوون بودن و انرژی داشتن مثل ما بودن یعنی یه سر و هزار سودا! به قول تو فقط باید شنید ولی هر کس باید خودش رو بشناسه و تصمیم بگیره!
راجع به جمع خانوادگی نوشتی! این خیلی به شخص وابستس. مثلا ممکنه یکی باشه که کل دوران دانشجویی و کار رو دور از خانواده بوده و تو خودش این تحمل رو میبینه که دوری رو تحمل کنه یا یکی دیگه اصلا ادم احساسی نباشه و یا هزار تا دلیل دیگه ولی وقتی من خودم رو میشناسم که طاقت تنهایی ندارم پس باید تصمیمای زندگیم رو بر این اساس بگیرم.
احسان عزیز من خودم دیوانه وار بچه دوست دارم و عاشق پدربزرگ و مادربزرگم هستم و تا جایی که میتونم دارم ازشون الگو برداری مثبت میکنم.ما هنوز هم میتونیم خانواده های گرم ایرونی داشته باشیم و برا همدیگه بمیریم و هیچ چیزی نتونه جای خانواده و جمع بودنمون رو بگیره!البته این یه تصمیم بزرگه که براش باید کلی بها داد!
من فکر کنم خیلی ها مثل من این فکر توی سرشونه فقط وقت نمیکنن بهش فکر کنن و خودشون رو سپردن به جریان زندگی.
با این حرفت کاملا موافقم که باید تجربه کسب کرد و شنید و آخرش هم خود آدم تصمیم بگیره...
اما مهمتر از همه اینه که این ارزش و بهایی که گفتی بعضی وقت ها خیلی گرون و زیاده و نمیتونی به این راحتی بپردازی... همیشه در یه خانواده موانع زیادی برای دور هم بودن وجود داره و مطمئنم که تو هم قبول داری که به ازای هر یه نفر که به یه خانواده اضافه میشه صدها مشکل جدید بوجود میاد.. مثل یه شبکه میمونه که باید همه به هم وصل بشن...
اکثر مشکلاتی که الان خانواده ها رو از هم دور کرده مسایل اقتصادیه! همه رو هول ورداشته که یه شبه ره صد ساله برن و خب وقتی میبینن یکی دیگه داره خوب میره همه ازش انتظار پیدا میکنن و یا مسایل دیگه ای مثل ارث و کوفت و زهرمارای دیگس که خانواده ها رو از هم دور کرده. اگه نظر شخصی من رو بخوای میگم اون بهای سنگین یکیش شکستن غرورته و دیگری کشتن حرص و حسد تو وجود خودت.همین.
فقط با حسدش موافقم... لامصب بلاست!!!!
از قدیم گفتن : چوخلوق پوخلوق دی !!!
من اصلا از خانواده های پرجمعیت خوشم نمیآد و یا اینکه یه زمانی مادر ۴ تا بچه و مادربزگ ۱۰ تا نوه و ... بشم .... فکرشو بکن !!!
هاهاهااااااااااا
تو خیلی خانواده ها مثلا ریش سفید دارن ریش سفیده اندازه جو بارش نیست نمونه ها رو می تونی توی یوتیوب ببینی!!