گفتیم 5 دسامبر که شد میام اینجا یه چیزی مینویسم به مناسبت سالگرد ورودمون به این کشور... ماشالله هزار ماشالله حافظه نیست که... یادم رفت... ولی هنوزم دیر نشده. ما یه سال و یه ماهه شدیم!
آره یک سال پیش بود که اومدیم اینجا. وقتی رسیدیم همه چیز مبهم و نامعلوم بود و واقعا استرس زیادی داشتیم. خیلی چیزها واسمون جدید و جذاب بود. اما خیلی زود یک سال گذشت. به یه چشم به هم زدن. شاید اینقدر درگیر ساختن زندگی جدید بودیم که خیلی چیزها رو متوجه نشدیم که داره از کنارمون میگذره. هر چی که بودن، خدا رو شکر نتیجه خوبی داشتن و میتونیم بگیم که تو این یه سال تونستیم مشکلات اصلی رو پشت سر بذاریم. اینجا چیزای خیلی زیادی هست که میشه واسشون داستان نوشت اما تفاوت هایی بین ایران و اینجا وجود داره که شاید گفتنشون هم قشنگ باشه و هم خنده دار.
چیزی که بعد از یه سال تو اینجا فهمیدم اینه که واقعا آسمون همه جا یه رنگ نیست. و حتی اگه آسمون آبی هم داشته باشی میتونی خودت به دست خودت به هر رنگی دلت میخواد درش بیاری. مثلا میتونی با دشمنی سیاهش کنی، با بدخواهی قرمزش کنی و یا حتی با دوستی و محبت کردن سبزش کنی. اینجا واقعا همه دنبال سبزی هستن (این اجانب رو میگم) اما حیف که بعضی ها در حال خراب کردنشن.
شاید مهم تر از این 1 سالی که اینجاییم اینه که من 32 ساله شدم و به قول فرشته معلوم نیست که اون چیزی که میخواستیم شدیم یا نه... خیلی آرزوها داشتم و دارم هنوز که باید بهشون فکر کنم. کارهایی که شروع کردیم و نصفه موند. کارهایی که برنامه ریزی کردیم و هیچوقت شروع نکردیم و کارهایی که تازه داریم برنامه ریزی میکنیم. واقعا حیف که زندگی برگشت نداره. اما به نظر من مهم اینه که از همین نقطه که هستیم دیگه بیشتر وقت هدر نکنیم..
با تمام این حرف ها میدونم که بزودی یه اتفاق بزرگ میفته... یا وبلاگم تعطیل میشه یا تغییر میکنه... چون تنوع لازمه...
انقدر می شناسمت که مطمئن باشم هر کجا که باشی و هر تصمیمی که بگیری موفق هستی.
(نمی دونم چرا هر وقت اینجور متن ها رو ازت می خونم یاد نریشن آخر فیلم آخرین شب روی زمین میفتم، دقیقا تن صدات میاد تو ذهنم!)
همون فیلم رو بازی کردم که حالا به این روز افتادم این چیزها رو مینویسم!!!
چه اتفاق بزرگی داره میافته که بنده نمی دونم ...
آره یک سال برای من هم چین هم زود نگذشت وقتی به عقب نگاه می کنم خیلی سختی ها رو میبینم که پشت سر گذاشتیم و این بار هم مثل دفعه های قبل پیروز بودیم .
پیشنهاد من اینه که وبلاگ و تعطیل کن یه سایت بنویس.
اتفاق همین تعطیلی وبلاگمه دیگه!!! همه از شنیدنش خوشحال میشن. دیگه از این بزرگتر؟؟
ایشالله اگه خدا یه عمر بده تا ۱۰ سال آینده سایت آماده میشه.
چقدر خوشحال میشم وقتی میبینم یه نفر از گذشتش راضیه و پای همه ی مشکلات و سختیهای تصمیمایی که میگیره می ایسته! احسان عزیز خیلی برات خوشحالم که اونقدر جسارت داشتی که از نو شروع کنی!گاهی که به خودم فکر میکنم میبینم اصلا چنین جسارتی ندارم.کلا تبریک من رو به خاطر سال نو اونجا و سالگرد تولد جدیدت رو بپذیر.
به فرشته : وقتی از دید احسان به لزوم تنوع نگاه میکنم اگه جای شما بودم یه خورده میترسیدم.))) تو رو خدا خط آخرش رو دوباره بخون.))
محمد جان مرسی از تبریکت... لطفا اگه بعد از این چیز ترسناک دیدی اینجا صداشو در نیار!!!
در ضمن واقعا از نو شروع کردن جرات میخواد. من همیشه یعنی حتی همین الان هم دوست دارم چیزهای جدید تجربه کنم. هر چند که یه جایی باید ترمز کشید و ایستاد.
سلام احسان جان،
اینکه ریسک کردی و سختیها را تحمل کردی به امید آیندهٔ بهتر کار بزرگیه که خیلیها حتی جرات تغییر در حد شهرستانشو ندارن تا کشور ووو قاره ؛)
من وقتی از ۳۰ گذشتم اصلا دیگه تولدها حال نمیداد ،همون ۲۰ و اندی بهتر بود،
سلام به علی گل که دیگه کم میاد اینجا!!
شما هم کار کوچیکی انجام ندادی مخصوصا که سختی تو با داشتن یه بچه کوچیک از مال ما بیشتر بود.
در ضمن فکرش رو بکن یه بار تولدمون بشه بعد عدد رو کیک ۴۰ یا ۵۰ باشه... خداییش من که یاد این پست میفتم میزنم زیر گریه....!
من همیشه فکر می کردم ۳۰ سالگی یک کسی می شم!!!
ولی هیچ چی نشدم!!!!
بهم نخندید ها ولی باز هم امیدوارم 40 سالگیم یک چیزی بشم!
نه نازلی جان چرا بخندیم؟؟؟ امید خیلی چیز خوبیه....