ناگفته ها

گذری بر زشتی ها و زیبایی های پنهان

ناگفته ها

گذری بر زشتی ها و زیبایی های پنهان

رفاقت!

از قدیم می گفتن "یک دوست خوب می تونه از برادر هم به آدم نزدیکتر باشه!". آیا هنوز هم همینطوریه؟ هنوز رفیق خوب پیدا میشه؟ کسی که واقعا برات مایه بذاره و بی غل و غش در همه شرایط همراهت باشه؟ اصلا از خودمون پرسیدیم که تا حالا دوست خوبی برای دیگران بودیم یا نه؟؟!!

همه قبول داریم که اون دورو زمون ها رفاقت خیلی سخت بوده و اگر ما اون زمان به دنیا اومده بودیم، حتم بدونید که صدبار به خاطر خیانت و دروغ و مسایل ناموسی(!) چاقو خورده بودیم! الان شرایط خیلی راحت تره. مثلا اگر شما از خواهر دوستتون خوشتون بیاد، براحتی می تونین با دوستتون مسئله رو مطرح کنین. اگه خیلی غیرتی باشه نهایتش دو روز قهر می کنه! ولی اصلا مهم نیست. چون خواهره، بهش می قبولونه که باید یک کم روشن فکر تر باشه!!

اما همه مسایل به این چیزها ختم نمی شه. از وقتی که فاصله بین ما آدم ها زیادتر شد و همه ما به این نتیجه رسیدیم که هر لحظه ممکنه که حقمون توسط نزدیکترین دوستامون پایمال و یا خورده بشه، دیگه خیلی نمیشه دنبال دوستی های واقعی گشت. چون اون وقت ممکنه که لازم بشه تا از پول خودت بگذری و اونو بدی به رفیقت!! یا مثلا به خاطر دوستت از بهترین لحظات زندگیت بزنی، به خاطرش سیاه بپوشی، ازش حمایت کنی و ده ها کار دیگه.

من خیلی از دوستی ها رو دیدم که به کوچکترین تلنگری، قطع میشه. تازه هر دو طرف هم خیلی خوشحالن! چون احساس می کنن تمام این مثلا 10 سالی(!) که با هم دوست بودن اشتباه می کردن و  باید از همون اول از هم جدا می شدن. این قضایا در بین دخترها زیادتره. مخصوصا الان که رقابت زیادی برای بدست اوردن شوهر وجود داره. منظورم اینه که اگر دوست یا نامزد طرف ارزشش رو داشته باشه، مطمئنا منصفانه است که بخوان از دوستیشون بگذرن!!! چون عاقبت به خیر میشن!

اما بذارین برگردیم سر اون نوع دوستی هایی که قاطی مسایل عشقی نمی شن. اون هایی که از جاهای ساده شروع میشن و به صمیمیت های عمیق ختم میشن. خیلی ها میگن که دوستی های دوران دبستان ماندگار ترین دوستی هاست! ولی من کاملا مخالفم. چون در اون سن نهایت مشکلات بر سر پاک کن و تراش و لواشک و ... است و مسئله خاصی  وجود نداره که بخوای به خاطرش دوستی روبه هم بزنی. من خودم، بهترین دوست هامو در محیط کار پیدا کردم. جایی که خواهان دشمنی با تو بیشتر از خواهان دوستیه!

همه این قصه ها رو گفتم تا حرف دلم رو بزنم. خیلی وقته که از صداقت و رو رواستی که با دیگران داشتم پشیمونم. هر چی بر میگردم عقب و زندگیم رو مرور می کنم به غیر از دروغ، نارو، دور زدن، سوء استفاده و هزار تا پیامد ناخوشایند در مقابل صداقت و رو راستی با دوستام چیز دیگه ای نمی بینم. توی کار، صمیمی ترین دوستات از صداقتت استفاده می کنن و وقتی همه چیز رو فهمیدن سعی می کنن به اسم خودشون تمام کنن و تو رو نابود کنن! توی درس خوندن، نکاتی رو که می دونن بدرد تو هم می خوره ازت مخفی می کنن! توی روابط خانوادگی هزار جور آرزوی بد برات می کنن و دوست ندارن موفقیت هاتو ببینن!! باز خدا خیرشون بده اون هایی رو که همون اول دست خودشون رو به هر دلیلی اعم از حماقت و یا ناشی گری رو می کنن و تو متوجه میشی. وای به وقتی که بعد از چند سال دوستی و مایه گذاشتن تازه بفهمی که طرفت در مقابل دلسوزی های تو چه نقشه هایی در سر داشته.

تمام این چیزهایی رو که میگم، دونه به دونه برام پیش اومده و براشون مثال واقعی دارم. اما در برابر این چیزها چه کار باید کرد؟ باید صداقت رو گذاشت کنار؟ نباید به همه اعتماد کرد؟ باید فرض رو بر بد بودن گذاشت مگر خلاف اون ثابت بشه؟ یا این که تا مدت ها دوستانت رو آزمایش کنی و اگه تونستی نتیجه بگیری که خوبه .... اما قبول کنین که هیچکدوم جواب مثبت نمیده. اگر کسی نیتش بد باشه، امکان نداره به راحتی بشه فهمید.

هر چند که این معضل در همه نقاط دنیا وجود داره، اما قبول داشته باشین که ناهنجاری های جامعه ما هم نقش عمده ای در افزایش اون داره. مطمئنا در جامعه ای که همه مثل گرگ های گرسنه، آماده ان تا شرایط و موقعیت های خوب رو –حتی اگر لازم به گرفتن اون از دهان دیگران باشه - به هر نحوی شکار کنن، نمیشه انتظار خلق صحنه های حماسی و با شکوه رو داشت. خیلی طبیعیه که همه افراد این جامعه به نحوی زخمی شده و منتظر لحظه انتقام باشن!

مدیران موفق ایرانی (۲)

در ادامه سریال مدیران موفقی که باهاشون بطور مستقیم سرو کار داشتم، می خوام امروز به شخص دیگری بپردازم:

دومین مجموعه ای که از سال 1380 به مدت یک سال با اون همکاری داشتم، همکاران سیستم بود که شاید به نوعی بعد از دنیای کوچک ناظرفرزان، در حکم یک محیط واقعی نرم افزاری با تخصصی که دلم می خواست بود. همکاران به واسطه ساختار سازمانی که داشت از وجود مدیران زیادی بهره می برد. که من اگه بخوام از هر کدوم بنویسم، برای خودش یک مطلب جداگانه میشه. مثلا اونجا سعید میرجهانی داشتیم که مثل یک وصله ناجور برای همکاران بود و اکثرا سعی می کردن به حرف هاش گوش نکنن (من حتی شاهد بودم که در زمان صحبت اون یکی از مدیران چشمهاشو بست و وقتی تمام شد، از خواب بیدار شد!!). یا بالعکس افرادی مثل همایون حریری داشتیم که به واقع یک مدیر موفق بود و اسم و شخصیتش یک وزنه سنگین برای مجموعه بود.

اما در راس مجموعه و به عنوان مدیر عامل شخصی بود به اسم محمود نظاری. اولین کلمه ای که با دیدن این فرد به ذهن خطور می کرد کلمه زیبای Gentleman بود. بنا به روایت هایی که از افراد قدیمی تر نقل شده بود، آقای نظاری و دو شریک دیگر موسس همکاران سیستم بوده اند و از جایی مثل مایکرو سافت شروع کرده بودن (فیلم سخنرانی که داستان شرکت رو تعریف می کنند، موجود است). در سال 80، کل مجموعه همکاران بیش از 200 پرسنل داشت و این به نظر من یک پیشرفت بود. چون هنوز خیلی شرکت های نرم افزاری پا نگرفته بودن. هنر محمود نظاری به عنوان مدیر عامل، هدایت صحیح و درست مجموعه با نظر به آینده IT کشور بود. در سالی که هنوز هیچ کس سیستم حسابداری ویندوز نداشت، همکاران یک نرم افزار با دنیایی از Bug رو به مشتریان عرضه کرد و تنها از عامل زمان استفاده کرد تا مجموعه پر از اشتباه خودشو بفروشه و سهمی بیشتر از 80 % بازار رو بدست بیاره. به این میگن هنر!! درسته تا مدتها گریبان مجموعه و تیم تولید رو گرفته بود و هزینه های زیادی در پی داشت، ولی اونقدر مشتریان به سیستم وابسته شده بودند که حاضر بودن ماهیانه، خدا تومن پول پشتیبانی بدن ولی سراغ چیز دیگه ای نرن!!

من در تیرماه 80 بعد از یک جلسه خیلی کوتاه با آقای نظاری، موفق شدم تا در چند زمینه با ایشون همکاری خودم رو شروع کنم. اون هم مدیریت منابع انسانی!! حتی یک سمینار آموزشی هم برای ایشون داشتم. از نکات مهمی که در رفتار آقای نظاری به چشم می خورد، صراحت و رک گویی بود. اگر اشتباه می کردی در جلوی جمع بهت می گفت اشتباه کردی. پرسنلی را که فقط شنونده باشد قبول نداشت و اعتقاد داشت باید نظر داد. در هر جلسه ده ها کاغذ یادداشت کوچک می نوشت و بعد از جلسه می داد به منشی خودش تا براش نگهداری کنن. جدیدترین تجهیزات الکترونیکی و ارتباطی را داشت و همیشه بروز بود. میگن در پشت هر مرد موفقی، یک زن موفق و فهیم ایستاده. و به نظر من محمود نظاری هم یکی از دلایل موفقیتش همین بود.

سیستم اداره مجموعه کاملا امریکایی بود و با کلاس ترین چیزها فراهم بود. هر کی وارد همکاران می شد، جو گیر می شد. اما حیف که همه چی فقط در سطح بود. همکاران سیستم چند تا خصوصیت بد داشت:

اول اینکه، خیلی برای پرسنل و دانش فنی اون ها ارزش قایل نمی شد. بهترین، عالم ترین و باسواد ترین افراد، در زمانی که به این نتیجه می رسیدند که براشون ضرر داره، براحتی کنار گذاشته می شدن. البته خودشون می گفتن این یعنی "عدم وابستگی به نیروی انسانی"!!  در حالیکه به اعتقاد من سرمایه یک شرکت نرم افزاری، نیروهای اونه! نه کامپیوترهاش!

دوم، مثل خیلی از مجموعه ها وقتی یک نفر به هر دلیلی تصمیم می گرفت بره، از دید اون ها بد می شد. مثلا خود من وقتی از اون جا داشتم می رفتم، به طور مستقیم بهم گفتن "تو آدم بی مسئولیتی هستی!". جالبه که قراردادم تمام شده بود!!!

سوم، مدیران رده میانی، اصلا مدیر نبودن و همین باعث شده بود تا براحتی در سطوح پایین تر ایده ها و نظرات آقای نظاری اعمال نشود. ریزش نیروها،  نارضایتی اون ها، فشار کاری و ... همه چیزهایی بود که به ندرت آقای نظاری از اون ها با خبر می شد. هر چند که خودش می گفت این طور نیست. در عین حال مدیران سطح پایین تر هر کار می خواستن می کردن، وقتی جلوی آقای نظاری می رسیدن، می شدن موش!!! و فقط می گفتن: بله... چشم...!

محمود نظاری، با تمام چیزهایی که دیدم و شنیدم، هنوز هم به نظر من نمونه یک ایرانی موفق هست. کسی که یک مجموعه رو ساخت و هدایت کرد تا جایی که تونست یک اعتبار و جایگاه خاصی پیدا کنه. این که در Silicon Valley به ایشون جایزه دادند یا چند تا از شرکت های اروپایی خواستار همکاری با اون بودند، همه و همه نشان دهنده تلاش این شخصه. شخصی که با استانداردهای جهانی جلو می رفت و همواره از جدیدترین متدهای مدیریتی آگاه بود. همیشه گفتن که کار هر شخص مثل فرزند اونه و برای همین هیچ کس مثل خود آدم، برای کارش دلسوزی نمی کنه.

 

شاید تفاوت های دنیای همکاران سیستم،  بادنیای بقیه شرکت ها، من رو چند گام درکارم به جلو پرتاب کرد. همکاران بعد از گذشت چند سال و در حالی که دیگه محمود نظاری مدیر عامل اون نیست و تنها در کناره نظاره گر و هدایت گر باقی مونده، هنوز هم جای خوبیه برای افراد صفر کیلومتر تازه فارغ التحصیل که رزومه خوبی برای خودشون بسازن!!! اما اگر یه روزی رفتین اونجا یادتون باشه که گول ظاهر رو نخورین و اگه خواهان پیشرفت هستید باید هر چه سریعتر از اون دل بکنین! کاری که من اگر نکرده بودم، الان اینجا نبودم!!

انتهای فرهنگ همین جاست!

ما کجای فرهنگ هستیم؟

1-       اولش

2-       آخرش

3-       وسطاش

4-       اصلا فرهنگ چیه؟!

 

من جامعه شناس نیستم و تعریف علمی از فرهنگ ندارم. اما یک سری قوانین و فرمول های ساده در ذهن من وجود داره که هر جا به مشکلی برخورد کنم به اون ها رجوع می کنم. این فرمول ها ساخته ذهن من نیست. چیزهاییه که از بچگی به من یاد دادن و گفتن که اگر اون ها رو رعایت کنی خود بخود میشی یک آدم بافرهنگ!

اما چند وقتیه که با فرمول های توی ذهنم درگیرم. و دیگه هر کار می کنم حس می کنم آدم بافرهنگی نیستم. مثلا من می دونم که توی یک جمع خیلی کارها رو نباید کرد، یا اینکه با یک بزرگتر چطوری باید برخورد کرد و یا ده ها رابطه ساده دیگه. خیلی هم منطقی به نظر می رسن. اما نمی فهمم چرا اتفاقاتی که در دور و اطرافم می افته توی این روابط جا نمی گیرن؟! شاید وقتش رسیده که فرمول ها رو Update کنم. شاید احتیاج به سرویس پک دارن!!!!

از وقتی بچه بودم به من یاد دادن که هر کس برای تو کار خوبی انجام داد ازش تشکر کن. اما هر وقت این کار رو کردم جواب عکس گرفتم!! مثلا یکبار کاری که خیلی برام انجامش سخت و دشوار بود رو برای یکی از دوستان انجام دادم... مشکلش برطرف شد ... اما دریغ از یک تشکر خشک و خالی. حتی بعدا زیر آبم رو زد!! هر وقت با یکی صادق بودم و رو راست حرف زدم، از حرفام سوء استفاده کرد... خیلی وقت ها به خاطر دیگران از خواسته ها خودم گذشتم... اما دیگران در مقابل حاضر به این کار نشدن!

واقعا همه جای دنیا همینطوریه؟ کمک کردن یک وظیفه است یا یک لطف؟ کم فروشی یکی از مفروضات ابتدایی هر کاریه؟ خودخواهی مقدم بر دیگر خواهیه؟ به خدا دارم گیج می شم... اگه در همه جای دنیا این اصول وجود داره پس چرا هیچ کجا مثل ما اینقدر نابسامانی ندارن؟ چرا در بقیه کشورها همه کمک کردن به دیگران رو یک وظیفه می دونن و سعی می کنن از هم سبقت بگیرن و برای این کارشون هم انتظار هیچ تشکری ندارن(!) اما در همه جای این کشور متمدن برای حقوق اولیه هم باید پول بدی؟ برای این که یک کارگر کار اصلی که بهش محول شده رو انجام بده، باید پول اضافی بدی! به عبارتی "هر چقدر پول بدی همون قدر آش می خوری"!

این ها به نظر من فرمول های پیچیده زندگی هستن!! اما دریغ که فرمول های ساده ترش هم دیگه درست کار نمی کنه. قانون هایی مثل راستگویی، کمک، دوستی، احترام و هزاران هزار قانون اولیه!

روزمره های زندگی همه از دروغ و کلک و دزدی پر شده. تاکسی، خیابون، محل کار، مغازه ها.... انگار یک مسابقه توی این جامعه در جریانه که هر کی در پایان روز تعداد حقه بازی هاش و دروغ هاش بیشتر بشه میره مرحله بعد!! هر کسی برای خودش یک تعریف از فرهنگ داره: یکی میگه من توی تاکسی با موبایلم بلند صحبت میکنم، چون اینطوری راحت ترم! هر کی هم خوشش نیومد، به .....! اون یکی با کمال پررویی از کوجکترین فضای ممکن استفاده می کنه و با ماشین می پیچه جلوی تو که توی خط خودت حرکت می کنی! توی دلش هم میگه: ایول، ...ش کردم! یک دیگه میره جلوی صف و با هزار ننه غریبم بازی کارش رو خارج از نوبت راه میندازه... بعدش با افتخار برای همه تعریف می کنه که دیدین چقدر تیزم! به کسی که بین خطوط رانندگی می کنه میگن "پپه". به کسی که سرعت مجاز داره میگن "یول". به اونی که توی صف می ایسته میگن "گاگول"

 

این ها شده پایه های فرهنگ ما! بعد همین انسان های فهیم، وقتی یک فیلم مثل الکساندر و یا سیصد براشون می سازن، دادشون می ره هوا که آی فرهنگ ما رو دارن زیر سوال می برن. واقعا چقدر فرهنگ ما که 3000 سال تاریخ داریم از فرهنگ کشوری که فقط 700 سال تاریخ داره، جلوتره؟

بیاین با خودمون رو راست باشیم. لازم هم نیست به کسی بگیم... از خودمون بپرسیم " من با فرهنگم؟" فقط فراموش نکنیم که تعریف صحیح فرهنگ یک تعریف جهانیه و مختص ما ایرانی ها نیست. تازه اون وقته که می تونیم بگیم چقدر تا ابتدای فرهنگ فاصله داریم...!

مدیران موفق ایرانی (۱)

از مرداد سال 1378 که مشغول به کار شدم، تا به امروز با انواع و اقسام آدم ها کار کرده ام که هرکدوم ویژگی های مخصوص به خودشون رو داشته اند. هر چند که همه یک وجه مشترک به اسم "ایرونی بودن" داشتند ولی قشنگی کار اون جا بود که اخلاق های بد هم زیاد داشتند که گهگاهی باعث می شد تا مثلا یکروز مرخصی بگیرم تا شاید با حرکات اون شخص روبرو نشم!! اما در بین همه این همکارهای خوب و بد، قشری که معمولا خصوصیات اون ها بیشتر زیر ذره بین میره، مدیریت اون شرکت هست که به نوعی بزرگ مجموعه حساب میشه و قراره که سرمشق همه بشه. من تا حالا با 6 تا مدیر سرو کار داشتم که می خوام به نوبت در مورد همشون بنویسم. چه خوب و چه بد برام فرقی نمی کنه. سعی میکنم واقع گرایانه بنویسم تا شاید درس عبرتی بشه برای جوونتر ها که می خوان یک روزی مدیر بشن!

اولین مدیر عامل من شخصی بود به نام مهندس جاوید بندرچی.  اولین تجربه کاری من بود و در 12 مرداد 1378 وارد شرکت سیستم های مهندسی ناظرفرزان شدم. حقوقم هم 70000 تومان بود. اون زمان خیلی حال کرده بودم که بالاخره وارد بازار کار شدم. چون بالاخره دوران دانشجویی خرج داشت!! من به عنوان برنامه نویس ویژوال بیسیک قرارداد بستم و در ظرف 3 ماه شدم مسئول تیم برنامه نویسی. بعد از 8 ماه هم کم کم بهم میگفتن مدیر فنی!! اسم های قشنگی بود و ما هم تا سال 1380 اون جا کیف می کردیم.

آقای بندرچی یک فرد متفکر و کار بلد بود که در رشته مخابرات فارغ التحصیل شده بود و عشقش هم فقط تحقیقات بود! اون هم برای این آب و خاک. به همین خاطر تمام سرمایه زندگی خودشو و رفقاشو زده بود به این کار و تصمیم گرفته بود تا کلنگ اولین سیستم سوپروایزری رو برای راه آهن این مملکت به زمین بزنه. البته خدا خیرش بده. چیزهای زیادی به من یاد داد که در ادامه میگم.... این آقای بندرچی ما چند تا ویژگی مهم داشت:

اولیش این بود که خیلی منظم بود و برای هرکاری یک دفترچه داشت. کارهای روزانه اش رو می نوشت توی دفتر و با خودکار قرمز و آبی و سبز هر جایی رو که به دستش می رسید خط کشی می کرد. خداییش پیگیری هاش حرف نداشت. امکان نداشت امروز یک قولی بدی و چند ماه بعد یقه ات رو نگیره! خیلی حال می کردم. هر روز صبح کارها رو با هم بررسی می کردیم و تقریبا به من اعتماد کامل داشت( البته این طور به نظر می رسید!!). ما هم جوون بودیم و عشق کار کردن. خیلی چیزها ازش یاد گرفتم که اولین اون ها همین نظم بود.

دومین خصوصیت مهم اون درد دل های دوستانه و درک متقابل از کارمنداش بود (البته برای شروع فقط 3 تا کارمند بودیم!). خیلی سعی می کرد (و هنوز هم می کنه) که اگر مشکلی خارج از محیط کار برای افرادش بوجود می آد حل کنه. و خداییش خیلی خوب بود. تنها بدیش این بود که یک کم زیاده روی میکرد و نتیجه اش این می شد که مثلا زندگی یک زن و شوهر رو به هم میزد! و نظر می داد که مثلا این خانم به درد اون آقا می خوره یا نه! یا مثلا همسر ایشون به خانم های شرکت مشاوره می داد.

سومین ویژگی اون این بود که فکر می کرد که هر کی بخواد از شرکت اون بره، یک خائن به این مملکته! چون معتقد بود که همه کارمند هاشو اون آدم کرده!! برای همین هم هر کی می خواست بره، اول کلی پشت سرش حرف می زد. بعد در طی یک حادثه (!) نظرش عوض میشد و دوباره شروع به همکاری با اون می کرد! البته تا به امروز هر کی از شرکت اون رفته، به بهانه ای با اون تسویه حساب نشده و پاداش و عیدی و سنوات و.... دود شده رفته هوا!!!

چهارمیش این بود که خیلی علاقه به رفتن خارج از کشور داشت! اما نمی دونم چرا همیشه دوست داشت با افتخار اعلام کنه که من به این مملکت مدیونم و باید بمونم و تحقیقات کنم و همه چیز رو بسازم و .... همینم شد که الان بعد از گذشت این همه سال هنوز نرفته و وقتی هم میشنوه که یکی می خواد بره، خیلی به مزاقش خوش نمی آد.

پنجمیش این بود که جای هر چیزی در اطرافش مشخص بود و اگه دیگران رعایت نمی کردن داغ می کرد. تمام ابزار کارش هم عبارت بودند از: کاغذ A4 یک رو سفید چرکنویس(برای ثبت صورتجلسات هفتگی)، قفسه فلزی (برای تخصیص یک کارتابل به هر نفر و گذاشتن یادداشت در ابتدای روز) و نرم افزار Microsoft Project (جهت برنامه ریزی دقیق شش ماهه برای تمام نیروهای متخصص شرکت تا حد برنامه روزانه چای ریختن کارشناسان!!).

آخرین و از همه مهمتر این بود که در راستای تربیت نیروهای خلاق و ماهر و همچنین کمک به طرح دولت محترم در زمینه اشتغال زایی، هر چی دانشجوی صفر کیلومتر بود دور خودش جمع می کرد و با فراهم آوردن محیطی بسیار دوستانه و با حقوقی بسیار ناچیز به اون ها چیز یاد می داد. مثلا این که چه جوری می شه ساعت ها وقت رو در جلسات هدر داد بدون اینکه نتیجه ای حاصل بشه و یا این که چه جوری تجهیزاتی که وجود داره و قبلا خارجی ها ساختنش، به بهانه خودکفایی، دوباره بسازن!

 

قصد بزرگ نمایی ندارم، اما واقعیت اینه دیگه. این فرد به من خیلی چیزها یاد داد: نظم، درست فکر کردن، صداقت، دروغ نگفتن، حق مردم رو نخوردن، استفاده بهینه از وقت، دخالت نکردن در زندگی دیگران و هزاران هزار نکته مهم در زندگی که نشون می ده ما ایرانی ها چرا هیچوقت نمی تونیم یک مجموعه رو بگردونیم؟ چرا هیچوقت ما به هدف تعریف شده نمی رسیم  و اونقدر برای خودمون حاشیه می سازیم که از موضوع اصلی دور میشیم؟ و این که چرا اینقدر ادعامون میشه که ما فلان هستیم و بهمان در حالیکه خودمون ننشستیم تا حالا یکبار فکر کنیم ببینیم واقعا اون چیزی که می گیم هستیم یا نه؟

 

از سال 1380 که من از اون شرکت اومدم بیرون، خیلی از دوست های دیگه هم اومدن. آخرین باری که رفتم اون جا بیشتر از 30 نفر آدم دیدم که همینطوری دور خودشون می چرخیدن و هنوز هم اثراتی از مدیریت ویژه (!) در مجموعه دیده می شد. کاش اون هایی که اونجا بودن می دونستن که کجا هستن و دارن چی کار میکنن و آیا این چیزها بدردشون می خوره یا نه!

 

اما آخرش بذارین یک چیز بگم. از حق نگذریم یک کار مهم کرد و اون هم این بود که حداقل چند تا جوون مجرد رو به هم رسوند. مثل ....!

 

رفتن یا نرفتن!

از وقتی که یادم میاد قضیه مهاجرت بین ما ایرانی ها رواج داشته. فیلم "ممل آمریکایی" یادتون میاد... اون جا هم بهروز عشق رفتن به آمریکا رو داشت. همیشه تصور بر این بوده که خوشبختی در اون ور آب هاست... اما واقعا اینطوریه؟!

مهاجرت از وطن به یک کشور دیگه، در همه کشورها هست و دلایل مختلفی هم داره. ادامه تحصیل، کار، تجارت، ازدواج. اما بهتره بدونیم که کار بیشترین سهم رو به خودش اختصاص داده. این مسئله در بین کشورهای آسیایی (که بیشتر اون ها هم در رده کشورهای جهان سوم هستند) خیلی بیشتره. به تمام کشورهایی که مهاجرت در اون زیاده نگاه کنید می بینید که جمعیت بالای اون ها و سرانه پایین عاملی شده تا مردمش به فکر بیفتن که به یک کشور دیگه برن تا بتونن درآمدی کسب کنن. مثل پاکستان، هندوستان، افغانستان، عراق و ...

 

اما واقعا در مورد ایران چی؟ همه برای پول و کار میرن به یک کشور دیگه؟

بیاین بدون غرض زندگی مون رو از 18 سالگی با هم مرور کنیم: 18 تا 20: اضطراب کنکور و سربازی. 20 تا 26: هدر دادن دو سال از عمر در سربازی، خوندن درس های معارف و اخلاق اسلامی و تمدن اسلامی در دانشگاه، روابط یواشکی با دخترای دانشگاه 26 تا 30: استرس ازدواج، هزینه های گزاف شروع زندگی، قسط های بعد از ازدواج. 30 تا 35: قرض کردن برای خرید خونه. 35 به بعد: دادن قسط بانک مسکن!

آره، به همین راحتی جوونیمون گذشت! اونقدر سرمون شلوغه که اصلا به چیزهای دیگه فکر نمی کنیم. تفریح و مسافرت های داخلی یا خارج از کشور، مهمونی های دوستان، وقت گذاشتن برای علایق شخصی.

خوب دیگه دلیل از این محکمتر برای مهاجرت هست؟ اما واقعیتش اینه که خیلی ها به این سناریوی زندگی علاقه دارن و این برمیگرده به تعاریفی که در اذهان مردم ما از زندگی هست. خیلی ها همین که روزشون به شب برسه بدون این که در روتین عادی زندگیشون تغییری ایجاد شده باشه، براشون کافیه. من از خیلی از جوون های هم سن و سال خودم پرسیدم. اون هایی که میگن ما علاقه ای به رفتن نداریم، واقعا از زندگی در این جا راضی نیستن. اما دوست هم ندارن به خودشون زحمت بدن شاید به چیزهای بهتری برسن. برای اینجور افراد خوندن کتاب Who Moved My Cheese? توصیه میشه.

جالب توجه اینه که حتی در بی برنامه ترین افرادی که از کشور ما به خارج از کشور مهاجرت کردن، نارضایتی به چشم می خوره. شما کمتر ایرانی رو می بینین که (حتی برای ادامه تحصیل) از کشور بره و در پشت تصمیمش عدم رضایت از شرایط موجود نباشه. حالا سوالی که میخوام بپرسم اینه: "آیا باید در وطن خودمون بمونیم و با شرایط بسازیم، با چیزهایی که داریم حال کنیم و خیلی هم از نداشتن بعضی چیزها حسرت نخوریم و گله مند نباشیم" یا اینکه "به فکر باقی مونده زندگیمون باشیم، بریم یک کشور دیگه، تا به حداقل حقوق یک انسان برسیم؟"

نمی شه گفت کدوم طرز تفکر درسته؟! یادمه وقتی به مدیر عامل اولین شرکتی که در اون بودم گفتم دارم میرم، گفت"میخوای بری برای اجنبی ها کار کنی؟". چیزی نداشتم بگم. چون این آدم فکر می کنه که ما هنوز توی دوره هخامنشیان هستیم و کوروش کبیر هم نشسته تا ما کار خوب بکنیم، بهمون پاداش بده...در حالیکه یادش نیست چند سال پیش به خاطر سیاست های اشتباه مملکت، پول خودش و شریک هاش رو به باد داد رفت....! 

واقعا به یاد ماندنی ترین خاطره های یک جوان ایرانی چیه؟‌ تیکه انداختن به دخترا، قدم زدن یواشکی با دوست دختر از کلاس تا سر کوچه، مشروب خوردن یواشکی با رفقا، اس ام اس یواشکی و هزار تا چیز یواشکی دیگه. واقعا تفریح همینه؟ قشنگترین روزهای عمر باید همین خاطره ها رو داشته باشه؟

تا حالا فکر کردین همین زمان هایی که به اینترنت با خط Dialup و با سرعت حداکثر 56kbps وصل میشید، به نسبت اون انسانی که شرایط مشابه شما رو داره اما با سرعت 100mbps وصل میشه، به اندازه 17 برابر عقب تر هستید؟ این یعنی این که همه چیز 17 برابر دیرتر به دست ما می رسه!! تا حالا به زمان هایی که در صف بانک هدر میشه، وقت هایی که در ترافیک صرف میشه، ساعت هایی که سر کلاس های معارف و ... در دانشگاه میریم و همه و همه بهترین و مفید ترین لحظات عمرمونن که هدر شدن و میشن! فکر کردین؟ به نظر شما هیچ کار دیگه ای نیست که بشه با این وقت ها انجام داد؟

 

این بحث خیلی مفصله. نمیشه نتیجه گیری کرد. اما سوال هنوز پابرجاست: باید رفت یا باید موند؟؟!!